طعم غلیظ تنهایی و صبر
دیوار منظّم دقایق ویران شده است. هوای شهر به شدّت می تپد.
با این زمستان جهنده در استخوان های مدینه چه باید کرد؟
آسمانِ نازک، سر بر کرانه های بارانی خویش گذاشته است.
گونه دست بر یال های گرفته زمان بکشیم؟
بغض های محکم آماده انفجارند. بایست!
ای شب محزون! ای دم گرفته خیس!
جنازه عشق در تابوت است.
ستون های تاول زده ایمان می لرزد جایی می خواهم که دست
در حلقه اندوه خویش بزنم. بوی هجران و درد می آید.
کبوتری مکدّر بر شانه های گداخته بقیع سر گذاشته است.
بر خاک داغ، پیکر باران شنیدنی دست!
خداحافظ ای هوای ویران!
خداحافظ ای مزار پیامبر!
دیگر بر منابر تنهایت کتابی نخواهم گشود.
دیگر بر مدار کوچه های فقیرت کوله بر دوش نخواهم چرخید.
دیگر حلقه ای بر مدار کوچه های فقیرت کوله بر دوش نخواهم
چرخید. دیگر حلقه ای بر درگاه مدرسه هایت نخواهم کوفت.
خداحافظ ای طعم غلیظ تنهایی و صبر!
شب گستاخ، دامن قهر خویش را برچیده است.
صبح با بغضی در گلو از راه می رسد. آسمان رجز می خواند.
آفتاب بر پیکر ساقه ها، دیوانه وار می پیچد و خلقت، سر
در گریبان سوگوار خوش فرو برده است.
خورشید، یک بار دیگر غروب خواهد کرد.
غروبی طاقت ستیز خورشید، یک بار دیگر از پلّکان اندوه زمین
بالا خواهد رفت و در آن سوی ستاره ها بر اهالی آسمان فرود خواهد آمد.
خورشید در حوالی بی چون خویش خواهد درخشید.
شب گستاخ، دامن قهر خویش را برچیده است.
آغاز باران های جهان نزدیک می شود.
شیون سپیده دم، در گوش تا گوش خاک می غلتد.
باد نعره می کشد و دشت بر مزار خزانی خویش، مادرانه می میرد.
خورشید، یک بار دیگر غروب کرده است ـ غروبی طاقت ستیز ـ با
این زمستان جهنده در استخوان های مدینه چه باید کرد؟!
حسین هدایتی